رویای روز زیر آفتاب
photogragh
اینجا ما خودمان هستیم، خیلی خیلی خودمان که نه، اما به هرحال اینجا هستیم.
و من یادم رفته بود که چقدر به نوشتن محتاجم.
این روزها مثل برق می گذرند اما من هنوز هم ولع یک زندگی هیجان انگیز واقعی را دارم، هر چند خوب می دانم هدیه ای که هر روز به من ارائه می شود اسمش زندگی واقعی است.
گرسنه ام.
دلم برای daydreaming های مه آلودم تنگ شده چون دیگر زمانی برایش ندارم و این می تواند خوب هم باشد.
از دنیای داستان ها جدا افتاده ام: یک زندگی بزرگسالانه، تا کی خودم را ۱۶ ساله می دانم؟
وقتی از خواستن دست کشیدم به دست آوردم.
هیچ وقت فکر نمی کردم به این راحتی باشد.
من نیستم، من هیچ نیستم.
متشکرم. برای همه چیز متشکرم.
چشم های سیاه نجوم
ناگهان متوجه شدم دارد با لحن احتیاط آمیزی می گوید:اگر دیدی به این کار علاقه نداری مشکلی ندارد که بگویی.
می خواستم بگویم نگران نباشید، اگر به کاری علاقه نداشته باشم حتی متوجه ناپدید شدنم هم نخواهید شد.
ههممم....
مثل گربه چاق خسته ای دور خودم می چرخم.
سعی می کنم با حمله ور شدن به کیندر ملالم را کاهش دهم اما مدت هاست که دیگر شکلات دوست ندارم.
تصور می کنم هورمون های آدرنالینم در غدد فوق کلیوی تکیه داده اند و چرت می زنند و انتظاری ندارند که فراخوانده شوند.
به نوشته های زن های مورد علاقه ام فکر می کنم. دارم «دختر گمشده» را می خوانم که کلی برایش ذوق و شوف داشتم اما فکر نمی کردم خواندن کتابی که فیلم اش را دیده ام، حتی اگر چنین احساسی نسبت بهش داشته ام انقد خسته کننده باشد.
دلم برای زبان تخصصی رشته ام تنگ شده. خواندن روان شناسی به زبان انگلیسی مثل نوشیدن از لیوانی شیر و چای عسل است وقتی که سرما خورده ای.
Just a perfect day
به همین سادگی تمرکزم را روی چیزی که می خواستم بگویم از دست دادم. یک لبخند پت و پهن تحویل شما.
جوری که هستی بیا
ههه، معلوم است که من را نمی شناسی. من یک لاک پشت زره پوشم. ناگهان "منابع حمایتی اجتماعی و خانوادگی" به ذهنم خطور می کند و یاد استاد مشاوره خانواده مان می افتم. یک جورهایی با منابع حمایتی بیرونی مخالفم. برای منابع حمایتی داخلی هورا می کشم.
دلم برای "کرت کوبین" تنگ می شود. هدفونم را می چپانم توی گوشم و به کار پناه می برم. Come as you are پلی می شود. بله کرت عزیز، من تو را درک می کنم، با سلول های ته قلب تاریک گوتیک زده ام.
در نهایت ما می مانیم و خودمان و همه ی حرف های درست اما سرد و یخ زده ای که دکتر یالوم عزیز می گوید.
خب...
هرچه باشد اینجا بود که تورنادو (اسبم، خیلی خب... ماشینم) را به دست آوردم و هیچ وقت به اندازه این یک سال و نیم پشت سر هم لباس نخریده بودم.
شادی و سرزندگی اینجا هم با محله ی قبلی قابل مقایسه نیست.
کرج، متشکرم که من را با شور و نشاط پذیرفتی، از تو بیزار نیستم و همیشه به خوبی از تو یاد خواهم کرد.
از دبستانم هم دوباره دیدن کردم. ولی نور اتاق دارد کم می شود و من دیگر انرژی نوشتن ندارم.
What we do
مسیر بعدی نوید بخش تر است و هیجان انگیزتر. عظیمیه، فاصله ی میان میدان اسبی تا میدان مهران. بهشت آدم هایی مثل من که به نظرشان توانایی لذت بردن از خوراکی ها یکی از بزرگترین نعمت هاست. بعد از آن نوبت بام می رسد، که در وصف حالات عجیب و روحانی آسمان اش حرفی برای گفتن نمی ماند.
سومین مسیر این زندان بزرگ که با پای پیاده طی می شود فردیس است. پنج فلکه ی همیشه زنده و سرحال، که پناهم می دهند برای قدم زدن در میان نئون های درخشان و آدم های خوشجال تا بن دندان لباس پوشیده ای که برای یک خرید جانانه آمده اند. هیچ کدام از بهترین شیرینی فروشی هایش به پای شیرینی خوشه نمی رسد و هنوز بستنی فروشی معرکه ای پیدا نکرده ام که نیشم را به رضایت باز کند.
روزهای اول سرم را به نشانه ی بی تفاوتی برمی گرداندم و لبخند می زدم، که انگار نه انگار، هیچ تمایل و علاقه یا نفرتی وجود ندارد. تا اینکه که یک گربه چاق از خود راضی شروع کرد به پنجول انداختن، انگار که رو به کسی می گفت: تو نتوانستی! تو هیچ گاه نتوانستی آن کنی که باید!
روبرت والزر
لگدزنان و جیغ کشان
به من یاد دادند ناله و شکایت نکنم، عصبانی نشوم، نق نزنم، لعنت نکنم، اشتباهم را بپذیرم و خشک و شکننده نباشم.
اما حالا می خواهم تبدیل شوم به جیغ جیغو ترین دختر در شعاع ۲۵ کیلومتری ام و از شدت هیجان مثل یک گرگ سفید، دندان نشان دهم.
وسط این همه کار امشبم مجالی می خواهم برای بیرون کردن این بخارها از سرم (دارم تلاش می کنم انگلیسی نپرانم) وقتی برای فکر کردن به افکارم ندارم.
اما من دیگر ترسی ندارم.
حالا یک تکه چوب، شاخه زنده، برگ سبز (نتوانستم تصمیم بگیرم کدامش) م که ، آها، حالا یک نوع ماهی ام که با جریان آب پیش می رود. منحصرا می خواهم که قزل آلا نباشم. شنیده ام آن ها خلاف جهت آب شنا می کنند.
از اینجا به یک جای دیگر می رود.
قالب جدیدم حوصله ام را سر می برد.
لطیف است شب، تولدی دوباره
نگاهی روان تحلیل گرانه به نمایشنامه "شب بخیر مادر" نوشته "مارشا نورمن"
زمان هایی در زندگی هست که حتی مفلوک ترین بازندگان هم به خودشان می آیند و مصمم می شوند عنان زندگی خود را به دست بگیرند. گرفتن این عنان اما، برای جسی کیتز، اقدام به مرگی خود خواسته است. جسی بعد از یک زندگی مشترک ناموفق و داشتن پسری معتاد، به خانه برگشته تا با مادرش زندگی کند. شاید بتوان گفت جسی و مادرش در مسیر زندگی شان تفاوتی با هم ندارند. هر دوی آنها زندگی شان را درست همان طور که هست، بدون کوچکترین تلاشی برای تغییر آن، پذیرفته اند. جز آن که جسی تصمیم می گیرد با نابود سازی خود، اراده اش را بر زندگی تحمیل کند. مادر سال ها نه تنها با شوهری بی تفاوت و تحقیرگر سر کرده، بلکه در ائتلافی نامتوازن نیز گیرافتاده است. جسی از کودکی به پدرش تمایل داشته و در مقابل، حمایت و محبت او را نیز از آن خود کرده است. به نظر می رسد مادر از همان ابتدا دخترش را از دست داده، او همیشه از توجه مثبت مهم ترین افراد زندگی اش محروم بوده و مورد بی مهری آنها قرار می گرفته است.
جسی چرخه زندگی مادرش را با تخریب گری و خشونت بیشتری تکرار می کند. او با سیسیل، مردی خوب و موجه که مادرش با ترس از مجرد ماندن او، با زرنگی خاصی برایش در نظر گرفته، ازدواج کرده است اما این ازدواج به شکست می انجامد. پسرش ریکی، معتادی فراری، که آخرین دارایی مادرش را هم تصاحب کرده و مشغول خرابکاری است. با این حال جسی مانند مادرش منفعل و بی تفاوت باقی نمی ماند. او تلاش می کند به مادرش بفهماند که تسلیم نشده، بلکه تلاش دیگری را انتخاب کرده است و از این انتخاب آنقدر نیرو می گیرد که به پاخیزد و به زندگی روزمره مادر خود سر و سامان دهد تا بعد از نبودن او مشکلی نداشته باشد. جسی حتی برای نحوه باخبر شدن دیگران از مرگش و مراسم عزاداری نیز برنامه ریزی کرده است، چنان که گویی اراده او تنها پس از مرگش محقق می شود. اراده ای که در طور حیات اش از پذیرفتن آن سرباز زده، خود را مانند تخته پاره ای در امواج طوفانی، به دریا سپرده است. او از تصمیم خود قدرتی به دست آورده و در نتیجه آن می خواهد آخرین شب را با صلح و صفای واقعی با مادرش به پایان برد، شاید که او را بخشیده است.
سایه روانی مادر کرخت، افسرده و متجاهل جسی، چونان هیولایی سال ها بر روی او و زندگی بی رونق اش سنگینی کرده است. صدای مادر در عمیق ترین تار و پود او چنان تنیده شده که او نمی تواند خودش را از خودش نجات بدهد. جسی از خودش، از چیزی که به آن تبدیل شده متنفر است، تنفری به غایت عمیق، که او را به ورطه نابودی می کشاند، هرچند که می خواهد آخرین شب را بدون جار و جنجال بگذراند.
به نظر می رسد مادر از زندگی کنونی اش راضی است. کاری ندارد به جز این که شیرینی بخورد، با دوستش اگنس مصاحبت داشته باشد و اجازه دهد جسی تر و خشک اش کند. او به مرحله ای رسیده که خود حقیقی اش را پشت نقاب تجاهل و ساده انگاری پنهان کند. نقابی که آن را در مواجهه با تصمیم جسی نیز حفظ می کند: با تلاش برای مشغول کردن ذهن او به مسائل دیگر و درگیر کردن اش به جزئیات. رفتار مادر با فریبکاری بازیگوشانه ای همراه است. او خودش را بسیار صاف و ساده تر از آنچه که هست ابراز می کند و این، در تقابل با رفتار جسی است که به وقایع امشب با صراحت خالصانه ای پاسخ می دهد. مادر ابتدا بعد از شنیدن این که جسی می خواهد خودش را بکشد بی تفاوت است اما کم کم مجبور می شود نقاب سرخوشانه اش را بردارد و به آینده تاریکی نظر کند که بدون وجود جسی در انتظار اوست و بزدلانه هراس خودش از مرگ را اعتراف کند. مادر با تلاش برای منصرف کردن جسی سعی می کند او را از احاطه ای که اخیرا بر زندگی اش پیدا کرده، باز دارد. کشمکش های این دو و بیرون ریختن مسائل گذشته، نهایتا احساس نزدیکی ای را برایشان به ارمغان می آورد که سال ها خود را از آن محروم کرده بودند، هرچند فرجام این شب تباهی باشد.
رابطه دختر با مادر و خودکشی از پررنگ ترین مضامین نمایشنامه "شب به خیر مادر" است. رابطه مادر و دختر، همان طور نویسنده نیز در توضیحات خود به آن اشاره می کند، از جمله پیچیده ترین روابط است، که در طول تاریخ نیز کمتر به آن پرداخته شده. تصویر از پیش پذیرفته شده "مادر" در تمامی فرهنگ ها، فرشته ای از جنس گوشت و پوست است که بی دریغ عشق می ورزد، عشقی خالص و اصیل، عشقی بدون چشم داشت. در این کهن الگو، بی غل و غش بودن مهر مادری چنان مقدس و جواب پس داده است که کمتر کسی به فکر زیرسوال بردن آن می افتد، که این خود، نقطه ای تاریک است. از آنجا که مادر اولین و مهم ترین فرد تاثیرگذار در زندگی کودک است، به همان اندازه که عشق و مراقبت او سازنده و ایمنی بخش است و که یک عمر احساس پذیرش و امنیت را به دنبال دارد، تاثیر بی تفاوتی، پاسخگو نبودن و غیرقابل پیش بینی بودن مادر نیز به همان اندازه ابدی و فلج کننده است. درست همان طور که جسی از دوران کودکی اش به یاد می آورد و مادر اعتراف می کند، تاریخچه سال های ابتدایی زندگی جسی در کنار مادرش به هیچ عنوان گرم و دوستانه نبوده، مادر او یک تماشاچی صرف بوده تا منبع عشق و امنیت.
یکی از مشهورترین روابط مادر و دختری در تاریخ، نمایشنامه ای نوشته سوفوکل به نام "الکترا" است. الکترا برادرش اورستس را وامی دارد که مادر و ناپدری شان را به انتقام کشتن پدرشان به قتل برساند. فروید با الهام از این نمایشنامه، عقده الکترا را مطرح می کند که معادل عقده ادیپ در پسرها است. از نظر فروید اولین موضوع عشق دختر، همانند پسر، مادر است، زیرا او منبع اصلی غذا، محبت و امنیت در دوران کودکی است. اما در مرحله آلتی، پدر موضوع عشق تازه دختر می شود. این جا به جایی به این علت صورت می گیرد که دختر پی می برد پسران آلت مردی دارند اما آنها از آن محرومند. دختر مادرش را به خاطر وضعیت ظاهرا پست خود سرزنش می کند و در نتیجه، عشق او به مادر کمتر می شود. شاید او حتی از مادرش به خاطر آنچه تصور می کند بر او روا داشته است، بیزار شود. دختر به پدرش حسادت کرده و عشق خود را به او منتقل می کند، زیرا او اندام جنسی بسیار باارزشی دارد. فروید معتقد بود که این عقده ادیپ زنانه هرگز نمی تواند به طور کامل حل شود، وضعیتی که باور داشت به شکل گیری نامناسب فراخود در زنان منجر می شود. فروید نوشت که عشق به مرد همیشه با رشک آلت مردی همراه است که می تواند با داشتن بچه پسر، تا اندازه ای آن را جبران کند. دختر در نهایت با مادر همانند سازی کرده و عشق خود را به پدر سرکوب می کند.
فروید همچنین از غریزه مرگ "تاناتوس" می نویسد که سایق پرخاشگری را توجیه می کند. گاهی افراد میل ناهشیار به مردن یا صدمه زدن به خودشان یا دیگران را از طریق رفتارشان آشکار می سازند. از نظر فروید، خودتخریب گری را می توان ابراز خشم علیه شی محبوب درونی شده که معطوف به خود شخص می شود دانست. افرادی که خود را می کشند خشم خود را به دیگران معطوف نمی کنند، بلکه آن را در خودشان درونی می سازند. اختلال عصبی ناشی از ورود شتاب زده یک غریزه قوی سرکوب شده به درون ضمیر ناخودآگاه است که بیشتر متوجه به آسیب هایی می گردد که ناشی از سرکوب غریزه جنسی، یعنی "لیبیدو" است. زمانی که غریزه زندگی سرکوب می شود خودکشی اقدامی منطقی به نظر می آید. خواه مرگ با متانت و آرامش روانی صورت بگیرد، خواه زاییده ترس و افسردگی روانی باشد. خودکشی به کل ناشی از غریزه زندگی است که کارکردهای عادی آن متوقف شده است.
با استفاده از:
نظریه و کاربست مشاوره و روان درمانی، جرالد کری، سید محمدی، ویرایش، زمستان 92
نظریه های شخصیت شولتز، دوان پی. شولتز، سید محمدی، پاییز 92
خودکشی، دکتر ماهیار آذر، انتشارات ارجمند1385
روانپزشکی و جامعه: وسواس
پیش شماره فصل نامه پزشکی و اجتماعی "روان پزشکی و جامعه" منتشر شد
پیش شماره فصل نامه پزشکی و اجتماعی "روان پزشکی و جامعه"، با روش تحلیلی، آموزشی منتشر شد. این فصل نامه، که دکتر سید سعید صدر صاحب امتیاز، مدیرمسئول و سردبیر آن است با موضوع وسواس در دسترس علاقمندان قرار گرفت.
دکتر صدر در سخن سردبیر می نویسد:
"طی سال های گذشته که به عنوان هیئت علمی در دانشگاه و نیز کارشناس روانپزشکی در صداوسیما پاسخگوی سوالات بیشمار هموطنان عزیزم بوده ام، به این باور رسیدم که بیشتر افراد و از هر قشری، تشنه دانستن مطالب مرتبط با این حوزه هستند که متاسفانه از این مسئله غفلت شده است. به همین دلیل با وجود تمام مشکلات و سختی های راه برآن شدم که مجله ای تحت عنوان روانپزشکی و جامعه را سامان داده و به حضور علاقمندان این مباحث تقدیم کنم که پس از اخذ مجوزهای لازم و همکاری وزارت ارشاد، با لطف پروردگار مهربان و با یاری دوستان و همکاران به این هدف رسیدم. برآنیم تا در هر شماره این فصلنامه به یک موضوع خاص، با رویکردی علمی و زبانی ساده، به طور جامع بپردازیم. هرچند مطالب دیگری نیز در کنار موضوع اصلی خواهیم داشت. با در نظر گرفتن همین هدف، این شماره را به بیماری وسواس اختصاص داده ایم که به دلیل شیوع زیاد این ناراحتی و اطلاع رسانی ناکافی درباره آن است. در شماره های بعدی که امیدواریم با حمایت خود، ما را در انتشار آن یاری دهید به موضوعات اضطراب، حافظه سالمندان، زنان، کودکان و... خواهیم پرداخت. هدف شناسایی تمام جوانب و ابعاد این ناراحتی ها و معرفی روش های پیش گیری، نحوه مواجهه و درمان آنهاست که امید است مورد استفاده همگان قرار گیرد. عزیزان، با نگهداری شماره های مجله می توانید بعدها، آرشیوی از مطالب مورد نظرتان در دسترس و اختیار داشته باشید تا در صورت لزوم منبعی برای مراجعه باشد.
باشد که با آگاهی بیشتر، سلامت را برای خویش و خانواده خود به ارمغان ببریم."
در این شماره، به مطالبی نظیر "وسواس چیست؟"، "باورهای غلط درباره وسواس"، "چگونه با کودک وسواسی خود رفتار کنیم؟"،"رفتاردرمانی، راهی موثر در کنترل وسواس" و"هنرمندان وسواسی" پرداخته شده است.
تجربه های زندگی، فرصت های شغلی طلایی
امیرحسین از کودکی به آشپزی کردن علاقه داشت. او در نوجوانی برای دوستان و آشنایان اش غذا درست می کرد. غذاهایی که او تهیه می کرد ساده، متنوع و کمتر شناخته شده بود. او همیشه در مورد آشپزی ملل دیگر جستجو می کرد و گاهی اوقات دستورالعمل آنها را به سلیقه خودش تغییر می داد. او به زودی رستوران کوچک اما متفاوت اش را افتتاح می کند.
ماندانا از کودکی کتاب می خواند. او مراجع دائمی کتابخانه ها و کتابفروشی ها بود و همیشه کتابی با خودش داشت تا در هر فرصتی که پیش می آمد بتواند به مطالعه اش ادامه دهد. او همچنان که در رشته مشاوره تحصیل می کند، به عنوان روزنامه نگار فرهنگی-هنری در مجله ای مشغول به کار است و همزمان روی نوشتن کتابی داستانی با مضمون روان شناسی کار می کند.
سینا به عنوان یک برادر بزرگ تر همیشه از خواهرش حمایت می کرد. او معمولا به خواهرش ریاضی و زبان درس می داد تا ضعف هایش برطرف شود. خیلی زود بچه های فامیل و همسایه نیز شاگرد سینا شدند. وقتی سینا دانشجوی سال اول رشته مهندسی بود، توانسته بود درآمد قابل توجهی از راه تدریس به دست آورد. او به زودی به یکی از برترین مدرسان تبدیل شد.
زمانی بود که پیشه افراد در مسیر میراث های خانوادگی شان قرار داشت و معمولا حق " انتخاب کار" برای کسی وجود نداشت. خانواده ها به شکل گسترده ای با یکدیگر زندگی می کردند و همگی مشغول به فعالیت در یک زمینه واحد بودند و فرزندان نیز همان پیشه را ادامه می دادند. اما امروزه همان طور که شیوه های کسب و کار نسبت به گذشته تغییرات قابل ملاحظه ای کرده اند، رویکردهای انتخاب شغل نیز دگرگون شده اند. معمولا افراد بر اساس شخصیت، نیازها و ارزش های خود، حرفه های متنوعی را در پیش می گیرند. اما امروزه یکی از جالب ترین شیوه های انتخاب شغل می تواند انتخاب شغل بر اساس تجربیات فرد در زندگی اش باشد. فضای شغلی پست مدرن این روزها، به افراد این اجازه را می دهد که تجربیات زیستی شان را تبدیل به فرصت های کاری کنند و در مسیری پیش بروند که به صورت تجربی در آن تخصص پیدا کرده اند. بدین گونه فرصت های شغلی افراد به تحصیلات یا شرایط جبری محیط زندگی شان محدود نخواهد شد و آنها می توانند از خلاقیت و نوآوری در پدیدآوردن حرفه ی مورد نظر خود استفاده کنند.
منتشر شده در سایت Karafarin.com
رنگ من، رنگ کار
از اتاق سرپرست ام برمی گردم پشت میزم و به این فکر می کنم که حرکت بعدی ام چیست؟ می خواهم بزنم زیر گریه؟ وسایلم را بردارم و فرار کنم؟ بمانم و با دست پا چلفتی گری، هرطوری که شده کار را انجام بدهم؟ هنوز یک هفته هم نشده که اینجا مشغول به کار شده ام. هاله ی داغی تمام بدنم را فراگرفته است. اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم داغی از دستپاچگی، شرم زدگی و نا هماهنگی ام نشات می گیرد. موس را می گیرم و خودم را مشغول نشان می دهم. همکارانم با تسلط تمام روی کامپیوترهای شان خم شدهاند و کار می کنند. هنوز هم نمی دانم چه کاری از من خواسته شده. جدول های رنگی اکسل در شکل ها و اندازه های مختلف، تاریخ ها و ارقام، دستورالعمل ها در سرم می چرخند. به محض این که می خواهم یکی شان را در هوا قاپ بزنم و روی اش تمرکز کنم، دچار تردید می شوم و نامطمئن، خشکم می زند. اعداد را درک نمی کنم و در برابر کامپیوتر مثل غارنشینی می مانم که یک آیفون6 دست اش گرفته. ناگهان حسی چکه چکه به وجودم رسوخ می کند، حسی که می توانم اسم اش را شجاعت بگذارم. بعد میدانم که چه خواهم کرد. به کاری مشغول خواهم شد که برای اش زاده شده ام: نوشتن. لبخند پهنی روی صورتم مینشیند. دیگر مجبور نیستم خودم را مشغول کارنشان بدهم چون از همین لحظه خودم را در محل کار دیگری میبینم. جایی که لازم باشد به بهترین شکل از توانایی هایم استفاده کنم. من یک شخصیت آبی هستم. حتما میپرسید شخصیت آبی یعنی چه؟!
به طور کلی مردم بر اساس علایق خود، شخصیت های مختلفی دارند. افراد ممکن است به سروکار داشتن با مردم، اشیا، داده ها یا اطلاعات علاقه داشته باشند که می توانند بر همین پایه طبقه بندی شوند. نظریه شخصیت های رنگی که توسط "دان لوری" (1978) مطرح شده است، افراد را با رنگ های نارنجی، آبی، سبز و طلایی از هم متمایز می کند. افرادی که شخصیت نارنجی دارند پراز شیطنت و جنب و جوش هستند و هیجان و تحرک بالایی دارند. افراد آبی آرام، مردم دوست و حمایتگر هستند. سبزها شخصیت کنجکاو و پرسشگر دارند و طلایی ها حرف گوش کن و سربه راه هستند و کمترین دردسر را برای دیگران ایجاد می کنند. هرکدام از ما ترکیبی از این رنگ ها را در شخصیت مان داریم اما معمولا یکی از آنها غالب است. شناسایی شخصیت خود و دیگران باعث میشود نسبت به انگیزهها، اعمال و رویکردهای ارتباطی متفاوت بینش داشته باشیم و در مناسب ترین شرایط تحصیلی و کاری قرار بگیریم. حالا خودتان را در نظر بگیرید. شما چه رنگی هستید؟ آیا رنگ محیط کاری تان نیز با رنگ شخصیت تان هماهنگی دارد؟
منتشر شده در سایت Karafarin24.com
مارپیچ ها
هرچقدر ناقص و بی انسجام، می دانم که باید این نوشته را با کمک گرفتن از مفهوم بی واسطگی، منتشر کنم.
در هفته ای که گذشت چندین بار صفحه ورد را باز کردم تا برای وبلاگ مطالبی بنویسم. ایده ها، حاضر و آماده بودند اما نمی توانستم تمرکز کنم و به وضوح آنها را ببینم. کلمات فرار می کردند و من را با مفاهیم ناتمام تنها می گذاشتند.
در نگاه اول، این اتفاق یک خیزش عظیم است به سمت پسرفت، برای کسی که از شانزده سالگی هر روزش را با ساعت ها نوشتن گذرانده است. نوشتن، دیوانه وار، حتی شده صفحاتی از گزارشات روزانه، برنامه تغییرناپذیر هشت سال گذشته من بود. گاهی احساس می کردم که بر لبه تیغ وسواس راه می روم، اما نمی توانستم خودم را متوقف کنم. جستجو می کردم، بررسی می کردم، معنی می یافتم، شگفت زده می شدم، ایده های جرقه مانند پیدا می کردم و نوشتن را "درمان" خودم می دانستم. تا زمانی که ضرورت تغییر از راه رسید. دوره جدید زندگی از من می خواست نو شوم، از گذشته ام درس بگیرم اما آن را به شکل سند مکتوب مغلمه ای از احساسات، هیجانات و اتفاقات، بر دوشم حمل نکنم. علاوه بر آن، اگر بدون برنامه قبلی می مردم، چه بر سر تلی از دفترهای تلنبار شده در انباری می آمد؟
همه دفترها را در حیاط آتش زدم. خب، اگر بخواهم دقیق تر بگویم بعد از سوزاندن سه چهار دفتر اول، دود غلیظی همه جا را گرفت که باعث شد بابا با عصبانیت بالای سرم ظاهر شود و از من بخواهد روش دیگری برای از بین بردن زندگی قبلی ام پیدا کنم. این شد که تا تاریک شدن هوا در حیاط نشستم و دفترها را پاره کردم.
آزاد شدم.
بعد از آن، معدود دفعاتی پیش آمد که به ذهنم اجازه بدهم از طریق نوشتن فکر کند. انگار بخشی از وجودم بسته شد. کوچک ترین تمایلی برای ظاهر کردن کلمات روی کاغذ، مثل تلاش برای نوشتن به یک زبان باستانی فراموش شده بود.
و حالا دوباره اینجا هستم.
راسیا
آمون را/ویکتور پلوین/پیمان خاکسار/نشر زاوش
برای من روسیه یک سرزمین پهناور برهوت است که با سرمای غیرقابل تحمل ایدئولوژی، منجمد شده. روسیه و تمام اسم های مکانیکی و خشک اش. روسیه ای که آزمون های روانی را دست پرورده حاکمیت سرمایه داری می داند و در 1936 کاربردشان را ممنوع می کند چون بر ویژگی هایی که درخانواده های بورژوآ یافت می شود تاکید می کند.
تنها خاطره دلچسبی که از روسیه دارم مجموعه آثار چخوف است با ترجمه سروش استپانیان در تابستان پانزده سالگی، کتاب های قطوری که کاغذهای بی نهایت خوشبو داشتند و مراسم تکرار شونده ماکارونی خوری هنگام خواندن شان، که گهگاه قطره های روغن ماکارونی روی شان می چکید.
بگذار آمریکا جان شهروندانش را به خطر بیندازد....
این جمله از کتاب در صفحات بعدا حسابی طعنه آمیز خواهد بود.
(خیلی خلاصه، کوچولو، برای کتاب "یک نشست-خوان)
درخت سبز انجیر
داخلی-فضای تاریک
سکوت.
صدای زوزه ی باد.
هوووو...ووووو...
نور ضعیفی در مرکز صحنه روشن می شود.
علی شاه مرادی، سفید پوش، پشت به تماشاچی ها نشسته است.
-می گن، روی موج حرکت می کنن. شاید شما هم شنیده باشین. وقتی میان دسته جمعی میان. پشت سر هم. مثل موج می ریزن رو سر آدم. یعنی می خواید بگید نمی دونید دارم در مورد چی حرف می زنم؟!
فریاد می زند: بدبختـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی!!!
صدای طبل.
از جایش می پرد و رویش را می کند سمت تماشاچی ها. زیر چشم هایش را گرد سرخابی رنگی مالیده، دیوانه وار به این طرف و آن طرف صحنه می پرد و بلند بلند آواز می خواند.
.....
"زندگی ام را دیدم که جلوی چشمم، مثل درخت سبز انجیر آن داستان، شاخه می دهد. هر شاخه، مثل و از سر یک انجیر درشت بنفش، آینده درخشانی به من علامت می داد و چشمک می زد. یک انجیر، شوهری بود و خانواده ی خوشبختی و فرزندانی، و انجیر دیگر شاعره مشهوری، و انجیر دیگر استاد دانشگاه موفقی، و انجیر دیگر ای.جی، سردبیر شگفت انگیزی بود، یک انجیر دیگر اروپا، افریقا و آمریکای جنوبی بود، و انجیر دیگر کنستانتین و سقراط و آتیلا و گروه دیگری از عشاق با نامهای عجیب و غریب و شغلهای غیرعادی شان، انجیر دیگر قهرمان ورزشی در المپیک بود، و بالا و فرای این انجیرها، انجیرهای دیگری بود که دیگر نمیتوانستم ببینم.
خودم را مجسم کردم نشسته در زیر این درخت انجیر، و از شدت گرسنگی در حال مرگ چون نمیتوانستم تصمیم بگیرم کدام یک از آنها را می خواهم برگزینم. یک یک آنها را میخواستم، ولی انتخاب هر دانه به معنی از دست دادن بقیه بود، و همین طور که نشسته بودم، عاجز از تصمیم گرفتن، انجیرها شروع کردند به پژمردن و سیاه شدن، و یکی یکی، روی زمین و کنار من افتادند."
حباب شیشه،سیلویا پلات
بخشی از گزارشی که برای درس مشاوره شغلی نوشتم.
سفر به انتهای شهر
تورنادو می غرد. هوا دارد تاریک می شود. دیر می رسیم. تورنادو مثل قیر سیاه است و بر بدنش جای زخم یدارد، با این حال هنوز زیباست. روی بدن داغ و نرمش دست می کشم.
غروب فوق العاده ی اینجا را از دست داده ایم اما هنوز هم چیزهای زیادی برای بهره مند شدن وجود دارد. این بالا گوشه ی ساکتی است که می توانی با آرامش به زندگی پرهیاهویی که آن پایین جریان دارد نگاه کنی، ریه هایت را پر از خلوص کنی و برای دقایقی هم که شده خود خودت باشی. از تورنادو فاصله می گیرم و از مانع های بتنی رد می شوم. از خودم می پرسم اینجا چقدر احتمال کشته شدن وجود دارد؟ آیا دارم کار خطرناکی می کنم؟ برق منطقه می رود. عالی شد.
سه دقیقه با خود درونی ام روبه رو می شوم و بعد برمی گردم به سمت تورنادو. اولین کاری که به محض سوارشدن براو می کنم این است که پشت سرم را چک کنم که قاتل کیسه زباله به سر آنجا پنهان نشده باشد. (دیروز Let me in را دیده ام.)
راه می افتیم پایین.
تا آخر شب اتفاقات شگفت انگیزی می افتد.
50
او می داند که بالاخره خواهد مرد
و به هیچ چیز وابستگی ندارد.
توهمی در ذهنش وجود ندارد
و مقاومتی در بدنش نیست.
او درباره عملش فکر نمی کند
اعمال او از مرکز وجودش جاری می شوند.
به گذشته اش نچسبیده،
پس هرلحظه برای مرگ آماده است
همان طور که دیگران پس از یک روز کاری سخت،
برای خواب آماده اند.
تائو ت چینگ،لائوتزو،فرشید قهرمانی، مثلث
یک نمونه بسیار ریز از نشانه های فرویدی
الان ناگهان به یاد آوردم که دیشب در خواب و بیداری دیده ام که سوسک بزرگی از گوشه اتاقم وارد شده، اما آن قدر گیج خواب بودم که پتو را روی سرم کشیده ام با این امید که پتو از من محافظت کند.
در صورتی که ما در این خانه اصلا سوسک نداریم.
کشف جدید
راننده مرد جوانی بود که دلش نیامد من را سیدخندان پیاده کند تا آیا ماشین دیگر پیدا شود یا نه، جوانمردیاش حسابی گل کرده بود.
از همان اول که سوار شدم از موسیقی که در ماشین اش پخش می شد، بدم آمد. اگر دو ماه قبل بود می گفتم، ااا... این آهنگ های ایرانی اوایل دهه ۷۰، که من را یاد خاطرات بچگی ام می اندازد، اما آن شب مزخرفاتی تمام عیار بودند همراه با بی شرمی وصف نشدنی.
راننده موقع اذان ضبطش را خاموش کرد، که حرکتی تحسین برانگیز بود، اما بعد نگاهی به من انداخت و پرسید:«ضبط اذیت تون نمی کنه؟ آخه بعضیا هستن بدشون میاد»
با این که گفتم نه، به اندازه یک ماشین سواری اذیت نمی شوم، خاموشش کرد.
این چند روز اخیر هم چندباری ریمیکس پشت سر هم این آهنگ ها را شنیده ام.
به خودم می گویم اگر من با افتخار تمام خوانده بودم:«مگه تو چی ای، کی هستی؟ هرجا میرم تو هستی..»، می رفتم خودم را توی کمد دیواری اتاقم حبس می کردم تا زمانی که استخوان هایم هم از شدت شرم ریز ریز شود.
come as you are
در این لحظات من جدی ام و یک نویسنده.
قرار است به شکل هدفمندی بنویسم.
خواندن؟
فکر می کنم به اندازه تمام نوه نبیره های نداشته ام خوانده ام. زیادی خوانده ام.
در حقیقت، خشم امشبم باعث شد بعد از مدت ها وارد این لحظه شوم. موهای بازم از من در مقابل هر آسیبی حمایت می کنند. Give unto me من را به هفده سالگی ام بر می گرداند.
no matter how much screwed up, It'll be ok.
هنوز هم مدوزای آتشینی درونم می جوشد. فقط حالا تسلط بیشتری بر شعله های مرگبارش دارم.
نیروانا
امروز خط یک نواختی است روی تنه یک درخت کهنسال در آریزونا. امروز اسیر افکارم هستم. از همان وقتی که بیدار شده ام این را می دانم.
بعد از چهار سال بلاخره در موزه طبیعی دانشکده علوم به رویم باز شده، ولی فعلا این موضوع نوشته ام نیست.
سر آخرین کلاس طاقت فرسای روش تحقیق نشسته ام و دلم می خواهد بلند شوم به استادی که ترم های اول مشت مشت مثبت به طرفم پرت می کرد اما امسال مدام یقه ام را به خاطر غیبت هایم می گیرد، بگویم:«استاد عزیز، آخر من قرن هاست که از این کلاس مهاجرت کرده ام. دانشگاه خوارزمی از آن «من» دیگری بود که از دنیا جز کتاب هایش هیچ نمی دانست و تصور می کرد آن ها دریچه ای به شناخت دنیا هستند، که خب نبودند.»
به خودم می پیچم تا جلوی چشم های تیزش، عادی رفتار کنم.
ضعف دارم و خودم را خوب ادراک نمی کنم.
بی تاب بودن برای تحقق یافتن بخشی از زندگی ام که تصورش بدون کنترل من در سرم شکل می گیرد، انرژی ام را می بلعد.
افکارم که شاخه شاخه شکل می گیرند و احساساتم که من را در یک نقطه نگه می دارند، وحشی اند، آماده برای فرو بردن من، و هرچه از بردباری ام باقی مانده.
an unique mind را با کندی می خوانم. ساعات بعد از نهار کش می آیند. بی حس تر از آن هستم که دلم به حال خودم بسوزد. در نمازخانه دراز می کشم. بیشتر کلاس ها دیگر تعطیل شده اند و دانشگاه خلوت است.
یک بار خیابان اصلی را گز می کنم تا ساعت کلاسم فرا برسد. از برنامه درسی شان عقبم، خیلی عقب.
بعد از کلاس گپ صمیمانه ای با مدیر موسسه دارم، که روزم را می سازد.
«شما اولین تجربه تدریس تون بود دیگه؟ با این حال علاوه بر تدریس من از کلاس داری تون هم خیلی راضی بودم. پریا هم به نسبت ترم های قبلی خیلی رفتارش بهتر شده»
پاولف، اسکینر، ثرندایک و بندورا را می بینم که از پشت سر مدیر موسسه به نشانه رضایت دست تکان می دهند. توی دلم می گویم:«بلاخره ما هم یه نیمچه روان شناسیم»
ما که با انواع و اقسام بحث های خشک کاری از هم فاصله داشتیم، جلو می آییم، بین مان شعله گرم ملایمی وجود دارد. قرار است از اینجا به موسسه پرطمطراقی بروم، ولی دلم می خواهد در ارتباط بمانیم.
به من می گوید که در این موسسه همیشه به روی من باز است.
وارد اتوبان می شوم. غروب پشت سرم را از آینه می بینم. حس عمیقی را در قلب آدم فرو می کند. چه برسد به قلب یک آدم منتظر با خیالبافی های افسارگسیخته.
دارم غروب را به طرف تهران ترک می کنم که ناگهان می بینمش.
بزرگ تر از هر زمان دیگری که به خاطر می آورم در آسمان ظاهر شده. همیشه به عکس های فوق العاده زیبا و اعجاب انگیز عکاسان نجومی شک داشتم که واقعی و دست نخورده باشند اما دیدن ماه به این بزرگی همه تردیدها را کنار می گذارد.
به مامان قول داده ام موقع رانندگی عکس نگیرم.
سر قولم می مانم.
دیگر وجود ندارم. باید دست بشویم از افکارم، و احساساتم را مانند پاف اودکلن رها کنم. می دانم این بار هم اشتباه است. هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.
با این حال، امشب همه تصمیم دارند خوشحال باشند، هوا هم هم چنان عالی است و من هم شانه بالا انداختن را خوب بلدم.
خیلی آگاه تر از دو سال پیش
Strawberries sherries and the angel's kissing spring
My summer wine is really made from all these things
هیچ ترسی هم از اشتباه خواندنش ندارم.
می دانم امشب چه چیزی سرمستم کرده: هوای خنک پرماجرایی که از پنجره به درون اتاقم می وزد و باعث می شود یخ بزنم.
من آدم همیشه زمستانم. یک پولیور می پوشم.
از تمام احتمالات به وجد می آیم. مثل روز روشن این احتمالات را می بینم و حس می کنم. ذهنم پر از جرقه می شود.
اما من عاقل تر شده ام. به احتمالات و vision هایم دل نمی بندم.
به اندازه این نسیم خنک، آزادم از فکر و خیال و انتظار.